تقي رستگار» از آن بچه هايي بود كه خيلي به «حاج احمدمتوسليان»علاقه داشت. از شانس
خوبش. رانندة حاجي هم بود. سال 59 كه دركردستان بوديم، بچهها قرار گذاشتند تقي را اذيت
كنند. هر كداممان كه به اوميرسيديم، با تمسخر ميگفتيم: ـ تو هم مسخرهاشرو درآوردي...
كه چي همهاش دنبال حاج احمدهستي... ـ تو هم بابا شورش رو درآوردي... حاجي ميخواد آب
بخوره، باهاشي،ميخواد بره قرارگاه باهاش ميري. ـ بس كن تقي جون. چقدر به دنيا
ميچسبي؟ از جون حاج احمد چيميخواي؟ ميخواي تورو بذاره فرمانده سپاه؟
ـ باور كن دنيا ارزش اين لوس بازيها رو نداره...
يكي از روزها كه همه تقي را دوره كرده بوديم و هر كدام تكهاي به اوميانداختيم، با شدت و
تندي گفت: ـ شماها چي فكر كردين؟... به خدا دنيا و اين بازي هاش براي من بهاندازة
يك ته سيگار هم ارزش نداره...
اين را كه گفت، ديگر بچهها دست گرفتند؛ همان شد كه از آن روز به بعد،همه تقي رستگار
را به نام «تقي ته سيگار «صدا ميكرديم.
خودش هم از اينتعبير خوشش آمده بود و كلي ميخنديد.
تقي ته سيگار ـ ببخشيد، رستگار ـ آن قدر با حاج احمد پريد كه سرانجامروز چهاردهم تير
سال 61، همراه او، موسوي و اخوان، در پست بازرسي«حاجزبرباره» در شمال بيروت به
دست فالانژها اسير شد و هنوز كه هنوزاست، هيچ خبري قطعي از آنها نيامده است.
هر كجا هستند خدا پشت وپناهشان.
