ستون آزاد
گاهنامه ی طنز
 
 


الو ... الو... سلام .کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...

 بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.....



 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:3 :: توسط : mahdi235

۱- با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.

۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن.

۳- کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.

۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن.

دخترها:

۱- با ماشین میرن دم بانک.

۲- به خودشون عطر میزنن.

۳- احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.

۴- در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.

۵- در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.

۶- بلاخره ماشین رو پارک میکنن.

۷- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.

۸- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.

۹- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.

۱۰- دنبال کارت عابربانکشون میگردن.

۱۱- کارت رو وارد دستگاه میکنن.

۱۲- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.

۱۳- کد رمز رو وارد میکنن.

۱۴- ۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.

۱۵- کنسل میکنن.

۱۶- دوباره کد رمز رو میزنن.

۱۷- کنسل میکنن.

۱۸- مبلغ درخواستی رو میزنن.

۱۹- دستگاه ارور (خطا) میده.

۲۰- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.

۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده.

۲۲- بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.

۲۳- پول رو میگیرن.

۲۴- برمیگردن به ماشین.

۲۵- آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.

۲۶- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.

۲۷- استارت میزنن.

۲۸- پنجاه متر میرن جلو.

۲۹- ماشین رو نگه میدارن.

۳۰- دوباره برمیگردن جلوی بانک.

۳۱- از ماشین پیاده میشن.

۳۲- کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذاره برای آدم)

۳۳- سوار ماشین میشن.

۳۴- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.

۳۵- احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.

۳۶- میندازن توی خیابون اشتباه.

۳۷- برمیگردن.

۳۸- میندازن توی خیابون درست.

۳۹- پنج کیلومتر میرن جلو.

۴۰- ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)




 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:1 :: توسط : mahdi235

جرج ویزلی
جنسیت: مذکر
رنگ مو: قرمز
گروه: گریفیندور
نژاد: اصیل‌زاده
عضویت در: ارتش دامبلدور
اولین حضور در:

هری پاتر و سنگ جادو

جرج ویزلی یکی از شخصیتهای داستان هری پاتر نوشته جی کی رولینگ است. وی برادر بزرگ‌تر رون ویزلی و برادر دوقلوی فرد ویزلی به حساب می‌آید. او در زمان تحصیل در هاگوارتز در تیم کوییدیچ گریفیندور به همراه فرد مدافع تیم بود. او نیز مانند سایر ویزلی‌ها مو قرمز است وطبعی بسیار شوخ دارد. جرج به همراه برادرش در کتاب پنجم از مدرسه فرار کردو در یک مغازه شوخی‌های جادویی مشغول به کار شد.او به همراه برادرش به عضویت محفل ققنوس در آمد و در یکی از مبارزات یکی از گوش‌های خود را از دست داد.پس از مرگ فرد او نام اولین فرزندش را فرد میگذارد.


 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:28 :: توسط : mahdi235

جرج ویزلی
جنسیت: مذکر
رنگ مو: قرمز
گروه: گریفیندور
نژاد: اصیل‌زاده
عضویت در: ارتش دامبلدور
اولین حضور در:

هری پاتر و سنگ جادو

جرج ویزلی یکی از شخصیتهای داستان هری پاتر نوشته جی کی رولینگ است. وی برادر بزرگ‌تر رون ویزلی و برادر دوقلوی فرد ویزلی به حساب می‌آید. او در زمان تحصیل در هاگوارتز در تیم کوییدیچ گریفیندور به همراه فرد مدافع تیم بود. او نیز مانند سایر ویزلی‌ها مو قرمز است وطبعی بسیار شوخ دارد. جرج به همراه برادرش در کتاب پنجم از مدرسه فرار کردو در یک مغازه شوخی‌های جادویی مشغول به کار شد.او به همراه برادرش به عضویت محفل ققنوس در آمد و در یکی از مبارزات یکی از گوش‌های خود را از دست داد.پس از مرگ فرد او نام اولین فرزندش را فرد میگذارد.


 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:28 :: توسط : mahdi235

زندگی نامه دنیل رادکلیف

نام شناسنامه ای: دنیل جیکوب رادکلیف (Daniel Jacob Radcliffe)

نام کوچک (Nickname): دن

قد: یک متر و هفتاد سانتی متر

زندگی نامه:
دنیل جیکوب رادکلیف در 23 جولای 1989 (اول مرداد 1368) از "آلان رادکلیف" و "مارشا گره شم" به دنیا آمد. او اولین بازی زندگی خود را در تئاتری در دبستانش ایفا کرد. خیلی زود برای نقش دیوید کاپرفیلد (سال 1999، مجموعه تلویزیونی) در نقش کودکی دیوید کاپرفیلد انتخاب شد. دو سال بعد در خیاط پاناما (سال 2001) در نقش پسر هری و لویزا پندل (جفوری راش و جیمی لی کورتیس) بازی کرد. لی کورتیس به مادر دنیل پیشنهاد داد که دن می تواند در نقش خود هری پاتر بازی کند. چندی بعد دنیل به عنوان نقش هری پاتر توسط کارگردان فیلم اول، کریس کلمبوس انتخاب شد و اولین فیلم هری پاتر به نام هری پاتر و سنگ جادو را در 16 نوامبر 2001 (25 آبان 1380) اکران شد. توسط این فیلم بود که دنیل جهانی شد و بعد از آن هم تا به امروز در تمام فیلم های هری پاتر حضور داشته است.
بعد از شهرت بزرگ و جهانی دنیل، او همچنان به زندگی معمولی خود ادامه می دهد و دوستان خوبی را در حین بازی فیلم های هری پاتر مثل روپرت گرینت و اما واتسون برای خود پیدا کرده است.

در آمد ها:
مقدار حقوق ارائه شده به دنیل رادکلیف را در زیر می بینید:
هری پاتر و محفل ققنوس (2007) $14,000,000
هری پاتر و جام آتش (2005) $11,000,000
هری پاتر و تالار اسرار (2002) $3,000,000
هری پاتر و سنگ جادو (2001) $250,000
 
 


 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:30 :: توسط : mahdi235

دنیل رادکلیف برای برنامه های تبلیغاتی تئاتر جدیدش اکوس که در برادوی امریکا انجام می شود، در این چند روز مصاحبه ها و فتوشوت های جدیدی از او منتشر شده است. حالا گفتگوی او با مجله Details را می توانید در ادامه خبر بخوانید…

 

 

دنیل رادکلیف موهای خود را به رنگ قرمز و طلایی در آورده است. ویدیویی از او در هنگام عکس برداری از او را می توانید در اینجا ببینید. متن کامل مصاحبه هم آنجا قابل خواندن است. توجه داشته باشید که متن کامل این مصاحبه، مناسب افراد کم سن و سال نیست.

خلاصه ای از صحبت های دن:

“هر وقت که بخوام، میتونم چهره هری پاتر رو از کاراکتر بازیگری خودم حذف کنم. نمیخوام اون رو وارد زندگی معمولی خودم بکنم.”

اما حالا که دوران کودکی رادکلیف با پاتر گذشته است، او می گوید فیلم های هری پاتر بیشتر از اینکه وحشتناک و عصبی باشد، سرگرم کننده است. او اضافه کرد: “خیلی خنده دار هست. فوق العاده است. هر روزه فیلمبرداری خوشحال و سرحال بودم. هر وقت هم که ناراحت بودم، هیچ ربطی به پاتر نداشته. این جور احساسات طبیعی هست، چون تو سن مسخره نوجوونی هستیم. تزلزل، غرور جوانی و این جور چیزها همش طبیعیه.”

حالا هری تو دام عشق خواهر رون، جینی افتاده است. رادکلیف در مورد این صحنه های عاشقانه این طور توضیح می دهد: “محجوب، خجالتی و چشم و گوش بسته.” رادکلیف به رابطه عاشقانه و رمانتیک شدید بین رون و لاوندر براون می گوید: “شهو؟ت انگیز.”

رادکلیف اولین باری که شروع به خواندن یادگاران مرگ کرد، در سفر هوایی بود. او می گوید: “واقعا خیلی هیجان انگیز بود. روی کتاب، جمله ای از چخوف نوشتم که در آخرین لحظات زندگی خود به همسرش گفت: ‘سلام، آخرین صفحه زندگی من است.’ که به نظرم واقعا در خور کتاب بود.”

 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:29 :: توسط : mahdi235

عکس های زیبا و جدیدی از تی شرت های هری پاتر و محفل ققنوس منتشر شده اند. این تی شرت ها مربوط به مرگ خواران، رون، ولدمورت و بعضی از خانه های هاگوارتز می باشد که میانگین قیمت آنها از 19 دلار تا 21 دلار است. برای مشاهده جزئیات یا خرید این تی شرت ها اینجا را کلیک کنید.
 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:28 :: توسط : mahdi235

گریفیندور یکی از گروه های چهارگانه در هاگوارتز در مجموعه داستان های هری پاتر است که ویژگی های آن به این صورت می باشد:

 

  • رئیس: پروفسور مینروا مک گونگال
  • رنگ: قرمز و طلایی
  • حیوان: شیردال
  • موسس: گودریک گریفیندور
  • روح: سرنیکلاس دو میمسی پورپینگتون (نیک سربریده)
  • ویژگی خاص: گریفیندوری ها در شجاعت و تفکر به جا معروف هستند
  • مکان: برج گریفیندور در طبقه هفتم واقع است .محل ورود به این برج در پشت قاب بانوی چاق که لباس صورتی بلندی پوشیده است قرار دارد. اگر رمز ورود درست را به او بدهید قاب می چرخد و ورودی برج نمایان می شود.

در سالن عمومی تعداد زیادی میز و صندلی و یک بخاری دیواری وجود دارد.شومینه ی این مکان به شبکه پودر پرواز متصل شده است ولی چون در تمام اوقات روز شبکه ی پرواز شلوغ است، گریفیندوری ها ترجیح می دهند که با جغد با خانواده هایشان تماس بگیرند. در این سالن یک تابلوی اعلانات نیز وجود دارد که در آن اعلامیه های گوناگونی از جمله تاریخ بعدی سفر به هاگزمید، دانش آموزانی که می خواهند کتابهای بقیه را بخرند یا عوض کنند و بچه هایی که به دنبال کارت های شکلات قورباغه ای می گردند وجود دارد. در این سالن دو راه پله نیز وجود دارد: راه پله پسران که به هفت خوابگاه پسرها (هر یک برای یک سال) و راه پله دختران که به هفت خوابگاه دختران (هر یک برای یک سال) راه دارند. راه پله دختران طوری جادو شده که اگر پسری از پله ها بالا بیاید، شکلش به طور موقت به یک سرسره سنگی تبدیل می شود و او را به پایین پله ها می فرستد. بنا بر کتاب تاریخ هاگوارتز، مؤسسان باور داشتند که دختران قابل اعتمادتر از پسران هستند به همین دلیل این جادو فقط برای راه پله دختران مؤثر است و برای راه پله پسران، جادویی در نظر گرفته نشده است. هر یک از خوابگاه ها به صورت یک اتاق دایره ای شکل است که پنجره هایش به سوی محوطه ی هاگوارتز باز می شود و دارای تخت های پرده دار می باشد.تیم کوییدیچ گریفیندور برای اولین بار بعد از 1984 جام کوییدیج را در سال تحصیلی 1994-1993 برد. آنها در سال 1996-1995 نیز موفق به انجام این کار شدند. رنگ رداهای این تیم قرمز است.

بعضی از اعضای شناخته شده این گروه:

هری پاتر - رون ویزلی - هرمیون گرنجر - جینی ویزلی - جرج و فرد ویزلی - نویل لانگ باتم - سیموس فینیگان - دین توماس - پروتی پتیل - برادران کریوی - آلبوس دامبلدور - جیمز پاتر - لیلی اوانز - سیریوس بلک - ریموس لوپین - اولیور وود


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:27 :: توسط : mahdi235

دانلود ۶ تا از کتابای هری پاتر

http://rapidshare.com/files/113189921/J._20K._20Rowling_20-_201_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Sorcerer_27s_20Stone.pdf
http://rapidshare.com/files/113189977/J._20K._20Rowling_20-_202_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Chamber_20of_20Secrets.pdf
http://rapidshare.com/files/113190032/J._20K._20Rowling_20-_203_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Prisoner_20of_20Azkaban.pdf
http://rapidshare.com/files/113190114/J._20K._20Rowling_20-_204_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Goblet_20of_20Fire.pdf
http://rapidshare.com/files/113190178/J._20K._20Rowling_20-_205_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Order_20of_20the_20Pheonix.pdf
http://rapidshare.com/files/113190598/J._20K._20Rowling_20-_206_20-_20Harry_20Potter_20and_20the_20Half_20Blood_20Prince.p


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:25 :: توسط : mahdi235

سیوِروس اسنِیپ (به انگلیسی: Severus Snape) یکی از شخصیت های دائمی سری داستان های رولینگ می‌باشد.  اسنیپ استاد درس معجون‌سازی در مدرسه هاگوارتز بود و مسئولیت سرپرستی سالن اصلی گروه اسلایترین را نیز بر عهده داشت.
او از ابتدا انسانی بدذات و فریب کار می‌نمود که بینی عقابی و موهای چرب بلند داشت و ردای سیاهی که او را شبیه
خفاشی کرده بود و در هنگام راه رفتن در پشت سرش کشیده می‌شد.

پاتر از ابتدا ،  اسنیپ را فردی غیر قابل اعتماد می‌دانست و به وی علاقه ‌ای نداشت اما در پایان اولین داستان رولینگ (هری پاتر و سنگ جادو) مشخص شد که تلاش کرده‌ است تا جان هری را نجات دهد.

سیوروس از پدر مشنگ خود یعنی توبیاس اسنیپ و مادر جادوگرش یعنی آیلین پرنس به دنیا آمد.او دشمنی دیرینه‌ای با جیمز پاتر (پدر هری)، سیریوس بلک ( پدر خواندهٔ هری ) و همچنین ریموس لوپین و پیتر پتی‌گرو (دوستان والدین هری) داشت.

او زمانی‌که محصل مدرسه هاگوارتز بود، استعداد و موفقیت زیادی در دروس معجون سازی و جادوی سیاه از خود نشان داد و بعد از پایان تحصیلش هم در مدرسه هاگوارتز به تدریس درس معجون سازی اشتغال یافت.

سیوروس اسنیپ خود را شاهزادهٔ دورگه می نامید که دلیلش نیمه جادوگر بودن او ( پدر وی جادوگر نبود ) و استفاده از نام خانوادگی مادر جادوگرش ( پرنس به معنی شاهزاده ) بود.
اسنیپ زمانی
مرگ خوار بوده است و بعدا ظاهراً به محفل ققنوس پیوسته است تا علیه لرد ولدمورت فعالیت کند. آلبوس دامبلدور در این زمینه به او اعتماد کامل دارد، اما این قضیه مورد شک بسیاری و از جمله هری پاتر است. در کتاب ششم هری پاتر و شاهزاده دورگه، اسنیپ در میان بهت همگان آلبوس دامبلدور را با طلسم "آواداکداورا" به قتل می‌رساند.هر چند که در کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ معلوم می‌شود که تمامی اینها یک نقشهٔ بسیار جالب بین دامبلدور و او بوده است و هری به خاطر همین اسم یکی از فرزندان خود را آلبوس سیو‌روس میگذارد ، به یاد دو مدیر شجاع هاگوارتز. ودر اینجا به پسرش آلبوس سیوروس می‌گوید:

 "ما نام تورو آلبوس سیوروس گذاشتیم. نام دو مدیر شجاع هاگوارتز.
که یکیشون که اسلایترینی بود شاید شجاعترین مردی بود
که در تمام عمرم دیدم...'

در کتاب هفتم راز اسنیپ به دست خود او فاش می‌شود و آن عشق اسنیپ به مادر هری لیلی بوده است.ولی بعد ها به دلیل گرایشش به جادوی سیاه باعث جدایی اش از او وازدواج لیلی با جیمز پاتر می‌شود. این مسئله و دشمنی های گذشته دلیل تنفر اسنیپ از جیمز پاتر بوده است . سرانجام اسنیپ نا خواسته با خبر چینی نزد ولدومورت باعث مرگ پدر و مادر هری می‌شود.اما مرگ لیلی اسنیپ را دچار اندوه و عذاب وجدان شدیدی می‌کند و همین حادثه او را از سمت تاریکی به روشنایی سوق می‌دهد.

اسنیپ بعد از آن حادثه همواره طرفدار هری واز یاران وفادار محفل ققنوس بوده است.

در آغاز کتاب هفتم، او مدیر مدرسۀ هاگوارتز می‌شود.

و سرانجام، در لحظاتی پیش از مرگ برای روشن شدن حقیقت خاطراتش را به هری منتقل می‌کند و آخرین جمله‌ای که بیان می‌دارد این است او به هری می‌گوید:

به من نگاه کن.

آنگاه با نگاه به چشمان سبز هری می‌میرد چشمانی که کاملا شبیه چشمان مادرش لیلی است.

در سری فیلم های هری پاتر، آلن ریکمن نقش اسنیپ را ایفا می‌کند.


 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:26 :: توسط : mahdi235

 

آلاهومورا (در مجموعه کتاب های هری پاتر) طلسمی برای بازکردن درب های قفل شده است.

اکسپلیارموس:خلع سلاح

آوادا کداورا بدترین نفرین از نفرین های نابخشودنی است. دارای نور خیره کنندۀ سبز و صدایی مانند صدای جویبار است. این طلسم، انسان را بدون برجای گذاشتن اثری می‌کُشد.

این طلسم با نوری به رنگ سبز فسفری، قابل شناسایی است؛ فردی که با این طلسم، مورد حمله قرار گیرد، بی درنگ و بدون هیچ نشانه‌ای می‌میرد. این طلسم از جملهٔ آن طلسم هایی است، که استفاده از آن توسط جادوگران، جرم محسوب می‌شود و غالباً توسط مرگخواران (طرفداران لرد ولدرمورت یا همان لرد سیاه)، اجرا می‌شود. تنها کسی که از آن جان سالم به در برده است، هری پاتر است که طلسم فقط توانسته زخمی را به صورت صاعقه روی پیشانی‌اش قرار دهد و این صاعقه، وسیلهٔ ارتباطی، بین هری پاتر و لرد ولدرمورت است. در اصل «آوادا کداورا» در زبان آرامی به معنی "بگذار آن چیز نابود شود" می‌باشد. طریقهٔ درست خواندن آن، «آبرا کادابرا» است.

اَپِرِسیوم طلسمی برای نمایان کردن نوشته‌هایی است که با مرکب نامرئی نوشته شده است.


ریکتو سمپرا:خنده اور

اینسندیو:آتش می‌زند

تارانتالگرا:پاها خود بخود شروع بدویدن می‌کنند

فاینیت/اینکانتاتم:خنثی کردن طلسمها

سرپنسورتیا:ماری در جلوی شخص مورد نظر می افتد و به او حمله می‌کند

اپاره سیوم:نمایاندن نوشته هائی که با مرکب نامرئی نوشته شده اند

لوموس:پدیدار شدن نور نسبتاً ضعیفی در انتهای چوبدستی

ریدیکیولس:خنده دار کردن شکلک لولوخورخوره

ایمپریو :شخص طلسم شده را تحت فرمان طلسم کننده قرار می‌دهد

ایمپرویوس:باعث می‌شود در هنگام باران ابی روی عینک نماند

موبیلیاروس:جابجا کردن اشیاء

دی سندیوم:جا بجا کردن اشیاء یا انداختن جسمی از جائی بجای دیگر

نوکس:خاموش کردن نور چوبدستی

فرولا:باند پیچی کردن

موبیلیکورپوس:هدایت شخص مورد نظر مانند یک عروسک خیمه شب بازی

مورس موردر:توسط مرگخواران برای بوجود اوردن علامت شو بکار برده می‌شود

اسکرجیفای:تمیز کردن وسایل و همینطور ناپدیدکننده انها

لوکوموتورترانک:به‌وسیله ان اشیا را بلند میکنی و بمحل مورد نظر انتقال میدهی(جا بجائی اشیا)

اونسکو:ناپدید کردن وسایل

سی لنسیو:شخص مورد نظر قادر به تکلم نخواهد بود

ریپارو:سر هم کردن جسم خرد شده

ایمپدیمنتا:شخص مورد نظر در جایش میخکوب می‌شود و توانائی نزدیک شدن به شما را نخواهد داشت/در واقع یک طلسم بازدارنده است

له جی لی منس:ذهن خوانی

استیو پفای:بی هوش می‌کند

فلگریت:ایجاد علامت روی مکان یا جسم مورد نظر مانند روی در

ریداکتو:انفجار جسم یا شخص مورد نظر/البته ممکنست روی انسان اثرات متفاوتی بر جای گذارد

کولوپورتوس:قفل کردن خود بخود در

پروتگو:طلسم محافظت یا در واقع ضد طلسم/باعث می‌شود طلسمی که به سویت پرتاب شده به سمت پرتاب کننده اش بازگردد

اوداکداورا(Avadakedavra):طلسم مرگ!/شخص مورد نظر را بلافاصله خواهد کشت و هیچ ضد طلسمی ندارد/ویدا اسلامیه ان را با عنوان:(اجی مجی لا ترجی) هم بکار برده است

آناپندو:باز کردن مجرای تنفسی/این طلسم در کتاب 6 برای باز کردن راه تنفس یکی از دانش آموزان که غذا در گلویش گیر کرده بود بکار رفته است.

اپیسکی:ترمیم بینی و جلوگیری از خونریزی ان/احتمالاً برای سایر قسمت‌های بدن هم کاربرد دارد

ابلیوی اَت:حافظهٔ طلسم شده را تغییر می‌دهد

ریله شیو:اشخاصی را که مشغول دعوا می‌باشند از هم جدا می‌کند

ترجیو:زدودن خون از بدن

له وی کورپوس:طلسم غیرلفظی می‌باشد که باعث می‌شود فرد مورد نظر از مچ پا در هوا معلق نگه داشته شود

لیبراکورپوس:ضد طلسم له وی کورپوس (دو طلسم قبل توسط اسنیپ اختراع شده اند) (غیر لفظی)

مافلیاتو:صدای وزوزی غیر قابل شناسائی در گوش اشخاص مجاور ایجاد می‌کند و باعث می‌شود بتوانی بدون ان که کسی صحبتت را بشنود با کس دیگری صحبت کنی

هومونوم ره ولیو:وجود شخص غریبه را در مکانی ، مشخص می‌کند

سکتوم سمپرا :در بدن شخص طلسم شده شکاف هایی را به وجود می‌آورد

دیفندو:جدا کردن چیزی از جسم مورد نظر/به‌عنوان مثال:کندن جلد کتاب از صفحاتش

اوپاگنو:در کتاب 6 فصل 14 هنگامی که هرمیون میخواهد به پرنده هائی که از غیب ظاهر کرده دستور دهد به رون حمله کنند از این طلسم استفاده می‌کند

لنگلاک:باعث میشه زبونت به سقف دهنت بچسبه و نتونی صحبت کنی

اسپه سیالس ری وه لیو:طلسمی که اجزای سازنده یک سم را تجزیه می‌کند و باعث می‌شود ما بتوانیم اجزای سازنده سم را تشخیص بدهیم و پادزهر(نوشدارو) ان را بسازیم/احتمالاً نام علمیش:(جادوی افشاگر اسکارپین)میباشد

کروشیو:طلسم شکنجه گر

آگوامنتی :از نوک چوبدستی آب خارج می‌شود

سکتوم سمپرا :طلسم معروف پروفسور اسنیپ که بعد از اجرای ان ظربات نامرئی شمشیر با بدن قربانی نقش می‌بندد و در صورت معالجه نشدن سریع ، فرد سریعا تمام خون خود را از دست می‌دهد این طلسم در کتاب هری پاتر و شاهزادهٔ نیمه اصیل معرفی شد


 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:26 :: توسط : mahdi235

بلاتریکس لسترنج
جنسیت: مونث
رنگ مو: سیاه
رنگ چشم: تیره و نافذ
گروه: اسلایترین
نژاد: اصیل‌زاده
عضویت در: مرگ‌خواران
بازیگر فیلم‌ها: هلنا بونهام کارتر
اولین حضور در: هری پاتر و جام آتش

نخستین بار، هری در قدح اندیشه دامبلدور هنگامی بلاتریکس را مشاهده می‌کند که وی را برای شکنجه فرانک و آلیس لانگ‌باتم محاکمه می‌کردند. او زنی با موهای نرم و برق سیاه، لبان باریک، چشمان تاریک و پوست رنگ پریده است. وی خود را وفادارترین مرگ‌خوار لرد ولدمورت می‌داند و به خاطر او حاضر است دست به هر جنایتی بزند. از جنایاتی که او در کتابها مرتکب آن می‌شود می‌توان به شکنجه فرانک و آلیس لانگ‌باتم تا سرحد جنون و قتل سیریوس بلک و فرد ویزلی اشاره کرد. او سرانجام به دست مالی ویزلی که در پی گرفتن انتقام پسر خود است، کشته می‌شود.

بلاتریکس بلک در سال ۱۹۵۱ از کیگانوس بلک و در ولارویسر به دنیا آمد.
او بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه جادوگری هاگوارتز با رودولفس لسترانج ازدواج کرد و هیچگاه فرزندی نداشت.
بلاتریکس توسط اصالت نژادی جادوگری خود و همسرش به بسیاری از شخصیت‌های داستان وابسته است. او دو خواهر جوان به نام‌های آندرومیدا و نارسیسا داشت. آندرومیدا با یک مشنگ (تد تانکس)ازدواج کرد و به همین دلیل از خانواده بلک طرد شد، نارسیسا نیز با لوسیوس مالفوی ازدواج نمود.
بدین ترتیب بلاتریکس دختر عموی سیریوس و ریگولاس بلک و همچنین خالهٔ نیمفادورا تانکس و دراکو مالفوی به حساب می‌آید.

 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:25 :: توسط : mahdi235

 
لونا لاوگود
جنسیت: مونث
رنگ مو: طلایی
عضویت در: ارتش دامبلدور
اولین حضور در: هری پاتر و محفل ققنوس
لونا لاوگود (به انگلیسی: Luna Lovegood) شخصیتی داستانی در مجموعهٔ هری پاتر است. وی دختر زنوفیلیوس لاوگود یکی از دانش آموزان مدرسهٔ علوم و فنون جادوگری هاگوارتز است که در گروه ریونکلا درس می‌خواند. او در پنجمین رمان این مجموعه یعنی هری پاتر و محفل ققنوس ناگهانی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و جوآن رولینگ در کتابش او را به طور غیر معمول زیبا، با موهایی بلند و طلایی، چشمانی نقره‌فام و نگاهی خیره توصیف می‌کند. لونا هم سن و سال جینی ویزلی است و نقش مهمی را در همراهی با هری و همکلاسیهایش برای رفتن به سازمان اسرار و جنگیدن، ایفا می‌کند. در اقتباس سینمایی این کتاب، نقش لونا را ایوانا لینچ (Evanna Lynch) بازی می‌کند که به عقیده رولینگ برای ایفای این نقش عالی و بی عیب و نقص است
 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:21 :: توسط : mahdi235

 

روپرت الکساندر لوید گرینت زاده ی 24 اوت 1998 بازیگر انگلیسی است که به خاطر بازی در نش رون ویزلی در سری فیلم های هری پاتر به شهرت رسید.

او در 24 اوت 198 در انگلستان بدنیا امد. و در جولای 2004 تحصیلات دبیرستان خودرا به پایان رساند. او به گلف علاقه دارد.و یک کامیون بستنی خریده است.

فیلم شناسی:

هری پاترو سنگ جادو

تاندرپنتز

هری پاتر و تالار اسرار

هری پاترو زندانی ازکابان

هری پاتر و جام اتش

اموزش رانندگی

هری پاترو محفل ققنوس

هری پاتر و شاهزاده ی 2رگه

هری پاترو یادگاران مرگ

جوایز:

برنده-young artist award for most promising newcomer

نامزد-empire award for best debut

نامزد-young artist award for best ensemble in a feature film

نامزد-phoenix film critics society award for best acting ensemble

نامزد-MTV movie awards for best on-screen team


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:20 :: توسط : mahdi235

توماس اندرو فلتون متولد22 سپتامبر 1987 اکنسینگتون واقع در لندن انگلستان است.او بازیگری را از سن8 سالگی ااغاز کردوبه پیشنهاد یکی از دوستان خانوادگی خودش نیز یک زن بازیگر بودوبه صورت جدی خواستار ورود به دنیای سرگرمی سازی شد.برای همین در چندین نمایش ایفای نقش کردو پس از اشنایی بایک  مدیر بازیگریابی  به مسیرهای جدید کشیده شد2هفته پس از ان دیدارهمراه400 کودک دیگر در 1 تست بازیگری شرکت کردو نقش خوبی در هری پاتر و سنگ جادو به دست اوردکه با مطرح شدن فیلم در عرصه ی بین المللی او نیز جایگاه تازه ای رسید.تام علاوه بر بازیگری یک خواننده ی باهوش نیز هست او خواندن را از 7 سالگی وبا عضویت در گروه کلیسا اغاز کرد سپس در مدرسه عضو گروه 4 نفره شد وحتی پیشنهاد عضویت به عنوان مدیریت گروه کلیسا ی جامع گلیفورد را هم دریافت کرد. تام به  ورزش نیز علاقه داردو در فوتبال- اسکیت روی یخ-بسکتبال- کریکت- شنا و تنیس نیز مهارت دارد او که 185 سانت قد دارد به خاطر سوئی شرتهای بزرگی که می پوشد معروفیت دارد.

 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:18 :: توسط : mahdi235

نام کامل:اما شارلوت دوئز واتسون

تولد:15 اوریل سال 1990

محل تولد:پاریس - فرانسه

اما واتسون با نام کامل اما شارلوت دوئز واتسون(به انگلیسی:Emma charlotte duerre watson )متولد 15 اوریل 1990 (16 اردیبهشت 1369)بازیگرو مانکن انگلیسی متولد فرانسه است که  یکی از 3 بازیگر اصلی مجموعه ی هری پاتر در نقش هرمیون گرینجر می باشد.

اما در پاریس فرانسه بدنیا امد. دختر جاکولین لوسبی و کریس واتسون که هر دو شغل وکالت داشتند.لازم به ذکر است که مادر بزرگ  اما واتسون یک فرانسوی است.اما تا5 سالگی در فرانسه بود و قبل از اینکه  همراه با مادرش و برادر کوچکترش الکس به اکسفورد نقل مکان کنند پدرو مادرش از هم جدا شده بودند.

واتسون از 6 سالگی/علاقهبه بازیگری داشت/وبرای چن سالی او در شعبه اکسفورد دلیجان تئاتر و هنر اموزش دید. و ببصورت پاره وقت نیز در تئاتر مدرسه ای خوانندگی -بازیگری و رقص را نیز اموزش دید.

او به رقص و ورزش علاقه ی زیادی دارد و  از بازی های هاکی و تنیس لذت می برد. و ماهیگیری را نیز می پسندد. او معمولا وقت خودرا با بازیهای رایانه ای و پینگ پونگ می گذراند.خوانواده ی او دارای 2 گربه به نامهای دومین و بابلز است که متعلق به او و برادرش هستند.بازیگران مورد علاقه ی او جانی دپ و جولیا رابرتز است.

 


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:17 :: توسط : mahdi235

 

تصویری از سرتیم حفاظت احمدی نژاد. (سمت راست احمدی نژاد)

احمدی نژاد: آقای خاتمی داشته باش. فکر کردی خانمهای خارجی فقط طرف شما میان؟ ما هم بله!

احمدی نژاد: این عکسها رو حتما به آقای خاتمی نشون بدید!

خاتمی: محمود جون خودت رو هم بکشی به گردپای من نمی رسی!

محافظ احمدی نژاد: محمود زود برو تو ماشین تا با چوب نزدم تو سرت!

توجه بیش از حد مستمعین!

محسن رضایی: ای خدا. از دست محمود فرار کردم. حالا گیر عادل افتادم!

میرحسین: به به. چه حاج آقای خوشگلی! یه ماچ بده!

کروبی: قبل از تو محمود ازم ماچ گرفت. تروخدا ولم کن


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 20:11 :: توسط : mahdi235


 
 

 


 

زندگی در سال 3000

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438312.gif

 


.

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438311.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438310.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343839.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343838.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343837.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343835.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343834.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343833.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343832.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343831.gif

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 20:7 :: توسط : mahdi235

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک

 

 دودی روی چشمش بود. تا مارتین بلند شد که بره بیرون دوباره اون

 

 سرباز آمریکایی صورتش رو پوشاند و یکی از بچه ها از مارتین که

 

 فارسی صحبت می کرد پرسید: چرا صورتش رو می پوشانه؟ مارتین

 

 هم گفت: می خواد عراقی ها نَشناسَنِش. بعد یکی دیگه از بچه ها از

 

 مارتین پرسید: شما چی؟ شما رو نمی شناسن؟ مارتین جواب داد:من

 

 رو می شناسن. ایران برای سر من دویست، سیصد میلیون جایزه

 

 گذاشته. من هم که فهمیدم دوباره داره خالی می بنده پرسیدم: چقدر؟

 

 گفت: دویست، سیصد میلیون. منم بلند بین بچه ها گفتم: عجب.

 

 خب توی این اوضاع گرانی پیشنهاد وسوسه بر انگیزییه. بعدش هم

 

 بروبچ با صدای بلند زدند زیر خنده. مارتین هم عکس العملی نشون

 

 نداد و از کانتینر بیرون رفت....

 

 

  

 

به زودی ادامه اش رو می نویسم.

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:59 :: توسط : mahdi235

 

 

۱

 

خیلی یه دفعه ایی شد. خودمم باورم نمی شد که حرکت 2 روز

 

دیگه باشه. آخه یک ماه بود که به خاطر درگیری های عراق

 

سفرمون عقب و جلو می شد. اولش که باور نکردم. آخه

 

صبح اول صبح رفیقم زنگ زد و گفت: فلانی 2روز دیگه حرکته.

 

امروز بعد از ظهر هم جلسه توجیهی کاروان برقراره. خلاصه تلفن

 

رو قطع کردم و می خواستم به خواب شیرینم ادامه بدم که یدفعه

 

دو زاریم افتاد و به بقیه رفقا زنگ زدم تا ته و توی ماجرا رو

 

در بیارم….

 

کربلای معلی

 

 

الان که دارم این خاطرات رو می نویسم 1 روز از اومدنم به ایران

 

می گذره. راستش رو بخواید این سفر با سفرهای قبلیم خیلی فرق

 

می کرد. یه سری اتفاق های جالب برایم رخ داد که در سفرهای

 

گذشته مثل این اتفاقات رو ندیده بودم.

 

درست از لب مرز ایران شروع شد.

 

همون جایی که افسر پلیس مرزبانی ایران به بروبچ ما تذکر داد

 

که آمریکایی های اونور مرز هستند، حواستون رو جمع کنید…

 

و من هم قصد دارم تمام اتفاقات باجویی آمریکایی ها از زوار

 

امام حسین (ع) که خودم هم در بین آنها بودم را بازگو کنم. اما

 

برای اینکه هم شما از خوندنش خسته نشید و هم به من که تازه

 

از سفر اومدم فشار نیاد سعی می کنم هر روز تا یه جایی از

 

اتفاقات رو بنویسم…

 

 نیروهای آمریکایی

 

 

در ضمن اگه دوست دارید از درج ادامه خاطرات مطلع

 

بشید می تونید در خبرنامه وبلاگ عضو شوید.

 

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:56 :: توسط : mahdi235

 

۲

 

صبح بود. بعد از اینکه نوبت اتوبوس ما رسید به طرف پایانه

 

مرزی مهران حرکت کردیم. غبار عجیبی منطقه رو پوشانده بود.

 

وارد ساختمان پایانه شدیم و منتظر بودیم که نوبت ما برسه و

 

از ایران خارج بشیم. مدتی زیادی رو در پایانه مرزی معطل

 

نشدیم. بعلاوه پایانه مرزی ایران از لحاظ امکانات رفاهی چیزی

 

کم نداشت. مشکلی که وجود داشت غبار عجیبی بود که منطقه

 

رو پر کرده بود که برای برطرف کردن اون مشکل هم ماسک در

 

پایانه تدارک دیده بودند.

 

نوبت کاروان ما رسید. قبل از کنترل گذرنامه و ویزا یکی از افراد

 

 پلیس مرزبانی ایران با لباس رسمی به اعضای کاروان ما که همه

 

جوان و نوجوان بودند گفت: اون طرف مرز آمریکایی ها هستند.

 

با اون ها همکاری کنید تا مشکلی برای کاروان پیش نیاد. از مرز

 

 ایران خارج شدیم. اون طرف مرز توی خاک عراق قیامت بود.

 

 کاروانها همه توی صف بودند. هوا هم گرم تر می شد. مدیر

 

کاروان که خیلی نگران بود دوباره به بچه ها تذکر داد: شوخی

 

رو کنار بگذارید که مشکلی برای کاروان پیش نیاد. در بین

 

صفوفِ کاروانها یک سرباز با تی شرت و شلوار پلنگی دیده

 

می شد. یک کلاه بر سر و یک عینک دودی هم بر چشمش بود.

 

با قدم های شمرده شمرده اش تکبر رو خجالت می داد. خیلی

 

دوست داشت وانمود کنه که آخرشه ولی برای من و رفقام که قبلا

 

هم کربلا رفته بودیم دیدن این صحنه ها تعجبی نداشت. از رفتارهای

 

اون سرباز جوون عراقی می شد فهمید که از قواعد نظامی هیچی

 

 بارش نیست مثل بقیه سرباز های عراقی، و فقط می خواد مثل 

 

فیلمهای آمریکایی ژست بگیره. راه رفتنش کاملا مصنوعی بود.

 

یه جوری قدم بر می داشت که کلتی که به پای راستش بسته بود

 

این ور و اونور می شد و به نوعی جلب توجه می کرد.

 

سرباز عراقی

 

در همین حین چند تا از بچه ها که تشنه بودند از صف کاروان

 

خارج شدند تا از آب سرد کن آب بنوشند. این سرباز عراقی هم به

 

طرف اونها رفت. همه بچه های کاروان داشتند از دور صحنه رو

 

می دیدند. سرباز عراقی جلو رفت و گذرنامه همشون رو گرفت.

 

بعدش هم همشون رو تفتیش کرد و بهشون اشاره کرد که:

 

دنبالم بیاید. بچه ها هم آب خورده و نخورده رفتند دنبال سرباز.

 

ما که از دور صحنه رو می دیدیم با بچه ها جریان رو ساده تلقی

 

می کردیم ولی بعد از چند ثانیه دیدیم که رفقامون رو به داخلی

 

یک کانتینر هدایت کردند. حالا دل مدیر کاروان مثل سیر و سرکه

 

می جوشید و هی سر ما داد می زد و می گفت: ترو خدا شوخی

 

نکنید. الکی الکی کل کاروان رو معطل می کنید. بعد سرباز همه

 

 کاروانهای جلوی ما رو ول کرد و به طرف ما اومد. دقیقا نمی دونم

 

دلیلش چی بود ولی شاید چون سن اعضای کاروان ما نسبت به بقیه

 

کاروانها پایین تر بود ما رو انتخاب کرد. یکی یکی گذرنامه ها رو

 

می گرفت و نگاه می کرد و بعد اشاره می کرد که به دنبالش بریم.

 

 اصلا حرف نمی زد و فقط با اشاره منظورش رو می رسوند تا شاید

 

با هیبت جلوه کنه. واقعا نمی دونستیم که چه خبره و چرا باید

 

 بازجویی بشیم. حتی نمی دونستیم باید به دست چه کسی بازجویی

 

 بشیم. تقریبا هر پنج یا شش نفر رو صدا می کرد و بعد از تفتیش

 

به داخل کانتینر هدایت می کرد. خلاصه گروه آخری که صدا زد

 

ما بودیم. یعنی من و چند تا از رفقام. اول گذرنامه هامون رو گرفت

 

و بعد تفتیشمون کرد و بعد هم دنبالش رفتیم. چند متر جلوتر

 

دوتا سرباز آمریکایی با لباس فرم ارتش آمریکا روی صندلی نشسته

 

بودند. روی دوش هرکدومشون یک تفنگ مشکی فوق العاده عجیب

 

و غریب بود که دو تا لوله داشت. یکی نازک و دیگری بسیار کلفت

 

 که احتمالا نارنجک انداز بود.

 

سلاح

 

به علاوه برروی پاهایشون هم یک

 

کلت بود و بی سیم هم بر روی یقه پیراهنشان نصب شده بود.

 

 پوتیناشون هم بدجوری توی چشم بود. هیکل تقریبا گنده ایی داشتند.

 

 روی بازوی هرکدام هم آرم USA به چشم می خورد.

 

 

سرباز ارتش آمریکا

 

 

اسمشان هم بر روی سینه شان نوشته شده بود که چون پشتشان

 

به ما بود نمی توانستم اسمهایشان رو بخونم. یکی از آن دو نیز

 

سیاه پوست بود. سربازان آمریکایی فقط نظارت می کردند و

 

سرباز عراقی ما رو تفتیش و گذرنامه هایمون رو به آمریکایی ها

 

تحویل می داد.

 

ما هم داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم و با حیرت به تجهیزات

 

آمریکایی ها خیره شده بودیم. در همین حین یک نفر با لباس فرم

 

ارتش آمریکا درب کانتینر رو باز کرد و اسم تک تک مان را

 

روان و با لهجه کاملا فارسی صدا کرد. دیگه داشتم دیونه می شدم.

 

توی سرم بزن بزن بود. با خودم می گفتم: مگه اینها ایرانی اند؟

 

پس آرمUSA  چیه؟ پس این لباس ها و تجهیزات چیه؟

 

یعنی با ما چیکار دارند؟ وسط درگیریِ ذهنیَم بودم که یکدفعه افکارم

 

پاره شد. سرباز آمریکایی به داخل کانتینر اشاره کرد و گفت:

 

بفرمایید. بفرمایید داخل. یه دفعه همه چیز عوض شد. بعد از اون

 

همه خشونت و تفتیش واژه محترمانه  بفرمایید خیلی عجیب بود!

 

 خلاصه دوستانم یکی یکی به سمت داخل کانتینر روانه شدند.

 

همین که نزدیک درب ورودی کانتینر شدم باد خنکی به صورتم

 

خورد و سرباز آمریکایی دوباره گفت: بفرمایید. رفتم داخل.

 

کاملا خنک بود. یکی یا دوتا کولر گازی توی کانتینر کار می کرد

 

و انصافا توی اون گرما کانتینر رو مثل سردخونه کرده بود. یه

 

نگاهی به دور و برم انداختم. 4 تا سرباز آمریکایی داخل بودند.

 

اولی روی صورتش نقاب زده بود و نمی شد ببینمش. دومی هم

 

یک سرباز سیاه پوست بود. سومی هم یک سرباز زن آمریکایی بود

 

و چهارمی هم یک سرباز آمریکایی بود که به قیافه اش می خورد

 

که چینی یا ژاپنی و یا.... باشه. اون سربازی که فارسی بلد بود

 

درب کانتینر رو بست و رفت پشت اولین میز نشست و به من

 

اشاره کرد و گفت: بشین. من هم که بدجوری قفل کرده بودم اول

 

آب دهنم رو قورت دادم و بعد رفتم روی صندلی نشستم. بقیه رفقام

 

هم داخل کانتینر بودن. بچه ها کاملا ساکت توی کانتینر نشسته

 

بودند. فقط گهگاهی آمریکایی ها با هم پچ پچ می کردند. یه دفعه

 

سرباز آمریکایی گفت: اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی

 

 میاریم. من هم که وانمود می کردم خیلی ریلکس هستم گفتم:

 

آزادی؟ گفت: ...

  


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:52 :: توسط : mahdi235

 

نوبت من رسید. حالا باید از صورتم دوتا عکس می گرفتند. یکی

 

کل صورت و دیگری نیم رخ. یه عکس هم از مردمک چشمم باید

 

می گرفتند. قسمت بعدی هم اثر انگشت بود. وقتی که نظامی

 

آمریکایی که ظاهرا یک چینی بود مشغول عکس برداری بود

 

بغل دستی او که مسئول اثر انگشت بود کانتینر را ترک کرد و

 

یک سیاه پوست جای او را گرفت. کار عکس برداری که تموم شد.

 

من هم خودم رو زدم به اون راه و پاسپورتم رو برداشتم و به

 

نظامی آمریکایی گفتم: finish؟ اون هم که حالت طبیعی من رو

 

دید و قبلش هم توی کانتینر نبود یه خورده مکث کرد و گفت:

 

go. من هم کاملا طبیعی گفتم: tanks. نظامی سیاه پوست هم

 

جواب داد:tank you. و من بدون اینکه اثر انگشت بدم از

 

کانتینر بیرون رفتم. خلاصه خسته و کوفته بالاخره سوار

 

اتوبوس شدیم که از طرف مهران به سمت نجف حرکت کنیم.

 

اتوبوس ما همراه چند تا اتوبوس دیگه از ایرانی ها حرکت کرد.

 

ما اتوبوس دومی بودیم. جلوی ما یک تویوتا که افرادش مسلح

 

بودند برای حفاظت حرکت می کرد. سرنشینان تویوتا لباس

 

قهوه ایی رنگ داشتند. اون تویوتا مال سپاه بدر(قوة الحکیمیه)

 

بود. توی مسیر بودیم که ناگهان اتوبوس جلویی ما یکدفعه راهنما

 

زد و بدون اینکه از سرعتش بکاهد از مسیر خارج شد. اتوبوس

 

ما هم فورا از مسیر خارج شد. با تعجب به خیابان نگاه می کردم

 

که دیدم چند نفربر آمریکایی از رو به رو می آید. از راننده دلیل

 

خارج شدنش از مسیر را پرسیدیم و او نیز گفت: اگر کنار نزنیم

 

شلیک می کنند.

 

خلاصه ما به نجف و بعد از آن به کربلا رفتیم از فضای معنوی

 

آنجا بهره مند شدیم. اما وقتی که سفرمان پایان یافت و قصد خروج

 

از مرز عراق را داشتیم دوباره به پست آمریکایی ها مستقر در

 

لب مرز ایران خوردیم. با خودمون گفتیم که لابد دیگه کاری با

 

ما ندارند. چون داشتیم به ایران بر می گشتیم. مجموعا 4 نظامی

 

آمریکایی بودند که یکی از اونها زن و دوتای دیگر سیاه پوست

 

بودند. بقیه هم داخل کانتینر بودند. هوا خیلی  خیلی گرم بود. از

 

روی دوش هر نظامی یک شلنگ آویزان بود که به کوله پشتیشان

 

وصل می شد. داخل کوله آب خنک بود و آمریکایی ها هر چند

 

دقیقه یک بار شلنگ رو داخل دهانشان می گذاشتند و از آن

 

می مکیدند. هیچ کدوم از این آمریکایی ها رو هم دفعه قبلی

 

ندیده بودیم. یعنی همشون قیافه هاشون جدید بود. اما همین که

 

اومدیم از جلویشون رد بشیم یکدفعه یه سرباز آمریکایی سفید

 

پوست و چاق اومد جلو و با صدایی نسبتا بلند گفت: stop.

 

usa 

 

بعدش گذرنامه هامون رو گرفت و به گوشه ای اشاره کرد و

 

گفت:go. بعدش هم به نشانه هماهنگی شصتی بلند کرد. ما

 

نیز برایش شصتی جانانه بلند کردیم. دوباره باید بازجویی

 

می شدیم. اما این دفعه برای چه؟ هیچ کدام نمی دانستیم


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:50 :: توسط : mahdi235

 

 

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک

 

 دودی روی چشمش بود. تا مارتین بلند شد که بره بیرون دوباره اون

 

 سرباز آمریکایی صورتش رو پوشاند و یکی از بچه ها از مارتین که

 

 فارسی صحبت می کرد پرسید: چرا صورتش رو می پوشانه؟ مارتین

 

 هم گفت: می خواد عراقی ها نَشناسَنِش. بعد یکی دیگه از بچه ها از

 

 مارتین پرسید: شما چی؟ شما رو نمی شناسن؟ مارتین جواب داد:من

 

 رو می شناسن. ایران برای سر من دویست، سیصد میلیون جایزه

 

 گذاشته. من هم که فهمیدم دوباره داره خالی می بنده پرسیدم: چقدر؟

 

 گفت: دویست، سیصد میلیون. منم بلند بین بچه ها گفتم: عجب.

 

 خب توی این اوضاع گرانی پیشنهاد وسوسه بر انگیزییه. بعدش هم

 

 بروبچ با صدای بلند زدند زیر خنده. مارتین هم عکس العملی نشون

 

 نداد و از کانتینر بیرون رفت....

 

 

  

 

به زودی ادامه اش رو می نویسم


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:44 :: توسط : mahdi235


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:42 :: توسط : mahdi235

جکستان جدید

شعر حماسی ر.ش.ت.ی

چون ایران نباشد به ت.خ.مم که نیست
روم جای دیگر وطن قحط نیست
اگر تن به تن ک.و.ن به دشمن دهیم
به از آن که خود را به کشتن دهیم

جکستان جدید
ر.ش.ت.ی.ه میره سربازی ، برادرش بهش نامه میده
سلام، ما برای تو خواستگاری رفتیم، زن گرفتیم ، خدا یک پسر بهت داده، اسمش کامبیزه
زنت خراب بود ، طلاقش دادیم ، مهرشو گذاشت اجرا، پلیسا دنبالتن، مواظب خودت باش .

جکستان جدید

طی مسابقه دو استقامت در ل.ر.ستان بدلیل منحرف شدن دوندگان از مسیر مسابقه مسئولان پس از ۶ ماه تلاش توانستند دوندگان را در حوالی یونان به ضرب گلوله متوقف و پیکر پاک آنان را به میهن اسلامی باز گردانند .

جکستان جدید

به غضنفر میگن: چی شد مامانت مرد ؟
میگه: رفت پشته بوم رخت پهن کنه افتاد…
میگن افتاد مرد ؟ میگه: نه بابا افتاد رو کولر ، کولر شکـ.ست افتاد.
بهش میگن اون موقع مرد؟؟
میگه:نه آقا جان،بعد افتاد رو تراس ، تراس خراب شد.
میگن:خوب این دفعه مرد ؟ میگه: نه بعد افتاد رو سقف گاراژ، سقف خراب شد!
بهش میگن:حتماً ایندفعه مرد ؟
میگه:بازم نمرد، دیدیم داره کُلّ خونه خراب میشه، با تفنگ زدیمش


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:26 :: توسط : mahdi235

 

ازش پرسیدم: کدومشون خوش تیپ تراند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با کلاس تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با سواد تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدومشون الان هم فعالیت می کنند؟ باز هم گفت: گلزار.

 

 پرسیدم: کدومشون محبوب تر اند؟ گفت: رضا زاده.

 

پرسیدم: کدمشون محبوبیت جهانی دارند؟

 

گفت: معلومه دیگه، رضازاده. پرسیدم: محبوبیت کدمشون

 

پایدارتراست؟ گفت: رضا زاده، درست مثل تختی.

 

پرسیدم: مگه قهرمان جهان شدن اینقدر محبوبیت میاره؟

 

گفت: نه، یا اباالفضل گفتن است که قهرمانی رو به همراه

 

محبوبیت به ارمغان میاره.

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:18 :: توسط : mahdi235

 

ازش پرسیدم: کدومشون خوش تیپ تراند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با کلاس تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با سواد تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدومشون الان هم فعالیت می کنند؟ باز هم گفت: گلزار.

 

 پرسیدم: کدومشون محبوب تر اند؟ گفت: رضا زاده.

 

پرسیدم: کدمشون محبوبیت جهانی دارند؟

 

گفت: معلومه دیگه، رضازاده. پرسیدم: محبوبیت کدمشون

 

پایدارتراست؟ گفت: رضا زاده، درست مثل تختی.

 

پرسیدم: مگه قهرمان جهان شدن اینقدر محبوبیت میاره؟

 

گفت: نه، یا اباالفضل گفتن است که قهرمانی رو به همراه

 

محبوبیت به ارمغان میاره.

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:18 :: توسط : mahdi235

 

ازش پرسیدم: کدومشون خوش تیپ تراند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با کلاس تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدوم با سواد تر اند؟ گفت: گلزار.

 

پرسیدم: کدومشون الان هم فعالیت می کنند؟ باز هم گفت: گلزار.

 

 پرسیدم: کدومشون محبوب تر اند؟ گفت: رضا زاده.

 

پرسیدم: کدمشون محبوبیت جهانی دارند؟

 

گفت: معلومه دیگه، رضازاده. پرسیدم: محبوبیت کدمشون

 

پایدارتراست؟ گفت: رضا زاده، درست مثل تختی.

 

پرسیدم: مگه قهرمان جهان شدن اینقدر محبوبیت میاره؟

 

گفت: نه، یا اباالفضل گفتن است که قهرمانی رو به همراه

 

محبوبیت به ارمغان میاره.

 

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:16 :: توسط : mahdi235

تصاویری از کشف حجاب خبرنگار زن اسپانیایی در

حضور رئیس جمهور محمود احمدی نژاد

عکسهای بی حجاب خبرنگار زن اسپانیایی در ایران


در حالی که آنا پاستور خبرنگار زن اسپانیایی در حال مصاحبه با احمدی نژاد بود در بین مصاحبه اقدام به کشف حجاب کرد و جالبتر آنکه هیچکدام از مسئولین دفتر و حتی رئیس جمهور کشورمان احمدی نژاد تذکری به وی ندادند.
در واقع احمدی نژاد در مدت این مصاحبه با زبانش از جمهوری اسلامی و مواضع آن دفاع می کرد ولی در عین حال در عمل هیج تذکری به نقض قانون کشورمان به این خبرنگار اسپانیایی نداد!!!
البته در گذشته هم حرکتها و صحبتهای جنجالی ایشان در رابطه با عدم منع بدحجابی و بی حجابی شنیده شده بود ولی این اولین باری بود که رسما در کشورمان و در حضور شخص اول دولت قانون حجاب نقض می شد.




جهت مشاهده و دانلود کلیپ، فیلم این مصاحبه کلیک کنید

لازم به ذکر است که رسانه های خارجی به شدت نسبت به حرکت خبرنگار زن اسپانیایی و سکوت احمدی نژاد واکنش نشان داده اند و به آن پرداخته اند.
تصاویر زیر از خبرگزاری های خارجی گرفته شده است:












البته قبلا احمدی نژاد در خارج از کشور با بانوان بی حجاب تصاویر متعددی گرفته است ولی برای اولین با توانست این حماسه را در جمهوری اسلامی هم بیافریند.


 

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:12 :: توسط : mahdi235

کلیپ کاندید یاسوجی

کلیپ موبایل کاندید یاسوجی که واسه خودش تبلیغ می کنه

من که هروقت می بینم یاده کروبی می افتم

خیلی خنده داره-حتما دانلود کنید

دانلود

حجم:784 KB

توجه: فایل فقط با مرورگر اکسپلورر و اپرا (opera) قابل دانلود می باشد. لذا برای دانلود، این صفحه را با دو مرورگر مذکور باز کنید و گزینه دانلود را بزنید.

تذکر: مرورگر موزیلا فایرفاکس امکان دانلود این فایل را ندارد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:7 :: توسط : mahdi235



تقي‌ رستگار» از آن‌ بچه‌ هايي‌ بود كه‌ خيلي‌ به‌ «حاج‌ احمدمتوسليان‌»علاقه‌ داشت‌. از شانس‌

خوبش‌. رانندة‌ حاجي‌ هم‌ بود. سال‌ 59 كه‌ دركردستان‌ بوديم‌، بچه‌ها قرار گذاشتند تقي‌ را اذيت

‌ كنند. هر كداممان‌ كه‌ به‌ اومي‌رسيديم‌، با تمسخر مي‌گفتيم: ـ تو هم‌ مسخره‌اش‌رو درآوردي‌...

كه‌ چي‌ همه‌اش‌ دنبال‌ حاج‌ احمدهستي‌... ـ تو هم‌ بابا شورش‌ رو درآوردي‌... حاجي‌ مي‌خواد آب

بخوره‌، باهاشي‌،مي‌خواد بره‌ قرارگاه‌ باهاش‌ ميري‌. ـ بس‌ كن‌ تقي‌ جون‌. چقدر به‌ دنيا

مي‌چسبي‌؟ از جون‌ حاج‌ احمد چي‌مي‌خواي‌؟ مي‌خواي‌ تورو بذاره‌ فرمانده‌ سپاه‌؟

ـ باور كن‌ دنيا ارزش‌ اين‌ لوس‌ بازي‌ها رو نداره‌...

يكي‌ از روزها كه‌ همه‌ تقي‌ را دوره‌ كرده‌ بوديم‌ و هر كدام‌ تكه‌اي‌ به‌ اومي‌انداختيم‌، با شدت‌ و

تندي‌ گفت‌: ـ شماها چي‌ فكر كردين‌؟... به‌ خدا دنيا و اين‌ بازي‌ هاش‌ براي‌ من‌ به‌اندازة‌

يك‌ ته‌ سيگار هم‌ ارزش‌ نداره‌...

اين‌ را كه‌ گفت‌، ديگر بچه‌ها دست‌ گرفتند؛ همان‌ شد كه‌ از آن‌ روز به‌ بعد،همه‌ تقي‌ رستگار

را به‌ نام‌ «تقي‌ ته‌ سيگار «صدا مي‌كرديم‌.

خودش‌ هم‌ از اين‌تعبير خوشش‌ آمده‌ بود و كلي‌ مي‌خنديد.

تقي‌ ته‌ سيگار ـ ببخشيد، رستگار ـ آن‌ قدر با حاج‌ احمد پريد كه‌ سرانجام‌روز چهاردهم‌ تير

سال‌ 61، همراه‌ او، موسوي‌ و اخوان‌، در پست‌ بازرسي‌«حاجزبرباره‌» در شمال‌ بيروت‌ به

دست‌ فالانژها اسير شد و هنوز كه‌ هنوزاست‌، هيچ‌ خبري‌ قطعي‌ از آنها نيامده‌ است‌.

هر كجا هستند خدا پشت‌ وپناهشان.


 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:4 :: توسط : mahdi235


با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگاز امام(ره) پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.

بعدا که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم که ببری جبهه!


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:3 :: توسط : mahdi235


نماز جماعت

یک روز در قرار گاه تاکتیکی مشترک، نماز جماعت می خواندیم. از یکی از سرهنگ های ارتش خواستند پیش نماز شود. پای او به شدت آسیب دیده بود. سرهنگ از قبول امامت نماز سر باز زد. چند نفر از فرماندهان ما از جمله سردار بروجردی به سرهنگ اصرار کردند. هرچه سرهنگ گفت نمی تواند نماز بخواند، قبول نکردند و آن را از روی شکست نفسی سرهنگ تلقی کردند. بالاخره سرهنگ مجبور شد برود و نماز بخواند. رکعت اول را خواندیم. سرهنگ وقتی خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: یا حضرت عباس!

همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد. سرهنگ که هم از شدت درد به خود می پیچید و هم از شدت خجالت رو به مامومین برگشت و گفت: من که گفتم من رو جلو نفرستید


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:2 :: توسط : mahdi235


مفقود الاثر

متوجه شد که همه اتوبوسها دارن منطقه را ترک می کنند. از ترس دنبال اتوبوسها راه افتاد. اولین راننده رسید به ایست بازرسی. دژبان پرسید: اخوی کجا؟ گفت: شهید دارم. دژبان هم در را باز کرد. دژبان از دومین راننده پرسید: شما کجا برادر؟ گفت: مجروح دارم. راه را برای راننده دوم هم باز کرد. حالا نوبت سومی که فوق العاده دست پاچه بود رسید. دژبان: شما دیگه کجا می ری؟ راننده دست پاچه که نمی دانست چه جوابی بدهد تا از منطقه فرار کند با عجله گفت: مفقود الاثر دارم! دژبان هم که از خنده داشت غش می کرد راه را برایش باز کرد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:1 :: توسط : mahdi235


 

خاطره ای جالب از شهید شوشتری

در عملیات کربلای 5 از نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند. ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه) در آن بودند، نشسته بودیم.

سردار شوشتری به کمک بی سیم مشغول هدایت عملیات بود. انگار اصلا در جمع ما نبود و تمام فکرش پیش بچه های خط بود. همین لحظه سعید مولف اناری برداشت و مشغول آب لمبو کردن آن برای شهید شوشتری شد. به سعید گفتم: آقا سعید خیلی فشار می دهید. الان می ترکد. اما گوشش بدهکار نبود. انار ترکید!...

سر و صورت شهید شوشتری هم ...

شهید شوشتری که اصلا حواسش نبود و تازه تو باغ اومده بود از جا پرید و یه نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بی سیم به سر من زد.

بعد که عملیات تموم شده بهش گفتم: حاج آقا سعید انار رو ترکوند. چرا من رو زدید؟

گفت: سعید دور بود و من وقت نداشتم که او را بزنم...

(خاطره از موسوی زاده)


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:59 :: توسط : mahdi235


مکالمه عربی

 

توی یکی از عملیاتها عراقیها بدجوری مقاومت می کردن. تا بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتن. یکی از رزمنده ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانیست که دیشب مقاومت می کرد، با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید: «أنت لیلاَ تاخ تاخ؟» عراقی هم که عصبانیت رزمنده رو دیده بود فوری گفت: «والله لا تاخ تاخ.» یعنی به خدا من تیراندازی نکردم.

خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود معلوم نبود که چه بلایی سرش در می آمد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:57 :: توسط : mahdi235

 

 

 

فداکاری صادق محصولی
انصراف از دریافت یارانه !

 

 

جناب آقای صادق محصولی، وزیر رفاه ضمن مصاحبه ای تلوزیونی رسما از دریافت یارانه انصراف داد. آقای محصولی که در کابینه قبلی محمود احمدی نژاد مسئولیت وزارت کشور را به عهده داشت ضمن اعلام بی نیازی از دریافت یارانه رسما از گرفتن یارانه امتناع ورزید.

 

با وجود اینکه سرمایه ایشان در دوره آقای خاتمی 160 میلیارد تومان بوده است و این مبلغ ناچیز کفاف زندگی در جامعه امروزی را نمی دهد ولی ایشان با گذشت و ایثار فرصتی برای پیشرفت قشر ضعیف و کم درآمد جامعه فراهم کردند.

همچنین احتمال می رود که یکی دیگر از دلایل انصراف ایشان از دریافت یارانه برتری علم بر ثروت باشد.

 

با این اوضاع پیش بینی می شود تا چند روز آینده آقایان شهرام جزایری، مهدی کروبی، مهدی هاشمی و همچنین بیل گیتس(پولدارترین مرد جهان) از دریافت یارانه نقدی انصراف دهند.

 

ضمنا مراسمی به شکرانه فداکاری های افراد فوق از طرف ستاد مردمی عدالت در یکی از بعد از ظهرهای آینده برگزار خواهد شد.

 

تاریخ دقیق متعاقبا اعلام می شود.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:56 :: توسط : mahdi235

گرای خمپاره انداز

در روزهای اول جنگ به یک بسیجی دستور دادم خمپاره شلیک کند و او شلیک کرد. از پشت بی سیم گفتم: به فاصله صد متر از چپ شلیک کن. دیدم شلیک نکرد. پرسیدم: چرا شلیک نمیکنی؟ با بی سیم گفت: الان میرسم و میزنم.

دوباره دستور دادم که صد متر اضافه کن و بزن. از پشت بی سیم گفت: بیشتر از پنجاه متر نمیشود. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چونکه به درّه رسیدم. بیشتر از پنجاه متر نمیتونم جلو برم.

وقتی خودم رو بهش رسوندم دیدم به جای تنظیم خمپاره انداز با هر دستور من جای آن را تغییر میداد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 17:53 :: توسط : mahdi235

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستون آزاد و آدرس v.d.f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 26617
تعداد مطالب : 225
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد پیغام خوش آمدگویی
Type in a word or phrase: